کتابخانه عمومی دکتر مهین حصیبی

اخبار حوزه کتاب و کتابخوانی

کتابخانه عمومی دکتر مهین حصیبی

اخبار حوزه کتاب و کتابخوانی

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۵۱ ب.ظ

معرفی کتاب شازده حمام

 

خاطرات شازده حمام»، بخشی از خاطرات دوران کودکی، نوجوانی و جوانی محمدحسین پاپلی‌یزدی در محله‌ای فقیرنشین در شهر قدیمی و کویری یزد است که در سال 1327 خورشیدی در این شهر به دنیا آمده و دوران کودکی و نوجوانی را در آنجا به سر برده است. پاپلی که دانش‌آموخته‌ جغرافیا در ایران و استاد مدعو دانشگاه سوربن است و در تحقیقاتش بر توسعه‌ روستایی تمرکز داشته، در جلد اول «شازده حمام» ضمن روایت خود از ماجراهای کودکی‌اش، توجه خواننده‌ را به پدیده‌ باستانی قنات، نظام آبیاری و فاضلاب در شهرهای کویری و نخستین تاثیرات مدرنیزاسیون جلب می‌کند. این خاطرات که به زبانی روان و دلنشین نوشته شده، بازگو‌کننده گوشه‌ای از اوضاع اجتماعی، زندگی روزانه و فرهنگ مردم شهر یزد در فاصله سال‌های 1330 تا 1340 خورشیدی است.
 
جلد اول کتاب مجموعه‌‌ای در حدود 40 داستان است که گویا ظاهرا همه واقعی است و نویسنده در تمام آنها نقش داشته یا شاهد عینی آن‌ها بوده است. نام کتاب نیز برگرفته از عنوان یکی از خاطرات نویسنده یعنی «شازده حمام» است. او در این خاطره، شرح جذابی از حمام رفتن خود و حمام و آداب آن در آن روزگار را منعکس کرده است.
 

قسمتهایی از کتاب

«بالاخره، پس از آن که من (به‌اصطلاحِ دلاک، شازده) در خزینه بازی می‌کردم، یک دلاک می‌آمد و «شازده» را از خزینه بیرون می‌آورد و خیلی ملایم کیسه می‌کشید و لیف می‌زد و می‌شست و به آمیرزا احمد می‌گفت که «شازده» آماده است. دلاک «شازده» را با لُنگ خشک می‌کرد و بغل می‌کرد و همراه آمیرزا احمد به سرِ حمام می‌برد و او را در غرفهٔ پهلوی آمیرزا می‌گذاشت. «شازده» را لباس می‌پوشاندند و با پدرش عازم خانه می‌کردند. بعد، کارگری لباس‌های «شازده» را به خانه می‌آورد. من در عالم بچگی در قالب شازده فرو می‌رفتم، شازده کوچولویی که همهٔ کیف و لذتش، ادرارکردن در خزینهٔ حمام بود.»

 


در خاطره‌ای با نام «آفتاب لب بام» در جلد اول این کتاب می‌خوانیم: «من دو سه روز ملا نرفتم. بعد از چند روزی به ملا رفتم و قرآن را شروع کردم. همان روزها یاسین را ختم کردم و مرا نُقل کردند. گویا پول داخل نُقل کم بود. فردا، ملا به من گفت پهلوی شپشوها بنشینم و من اولین اعتراض جدی عمرم را کردم. فریاد زدم من شپشو نیستم، من شپشو نیستم. ملا که معمولا با اعتراض بچه‌ها روبه‌رو نمی‌شد مرا سر جای همیشگی خودم نشاند. ظهر به مادر گفتم ملا می‌خواست مرا پهلوی شپشوها بنشاند و مادرم بعدازظهر همراه من به خانه ملا آمد و یک کله‌قند و دو تا هندوانه بزرگ به ملا داد و ملا دیگر به من نگفت که پهلوی شپشوها بنشینم.»

یا در خاطره دیگری از همان جلد اول به نام «سینمای آقای پاچه» آورده است: «آقای پاچه مرد بسیار شیک، تروتمیز، قدبلند، خوش‌تیپ و بسیار مودبی بود. به نظرم کارمند شهرداری بود ولی به آقای پاچه مشهور بود. سینمایی دایر کرده بود که تابلو نداشت و به سینمای آقای پاچه معروف بود. 10 سال داشتم که برای اولین بار به سینما رفتم. سینمای آقای پاچه واقع در کوچه سینما، خیابان کرمان یزد، فیلم شب‌نشینی در جهنم را نشان می‌داد. این سینما به اصطلاح سینمای تابستانی بود. گاه اتفاق می‌افتاد که شخص مهمی، خودش یا خانواده‌اش، بعد از اینکه 20 دقیقه از فیلم گذشته بود به سینما می‌آمد. مسئول سینما ی صدای بلند صدا می‌زد آی عباس آقا، خانواده آقای رئیس شهربانی تشریف آوردند، فیلم را از نو شروع کن. فیلم دوباره شروع می‌شد. بچه‌ها خوشحال می‌شدند که دوباره فیلم را می‌بینند و کف می‌زدند. گاهی هم خانواده رؤسا فکر می‌کردند مردم به خاطر آن‌ها کف می‌زنند و خودشان را می‌گرفتند.»

 

 

 

 

 

  • *

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی